کد مطلب:243827 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:127

بزرگواری حضرت با مرد شامی
[129] 40 - طبری گفته است:

از علی بن خالد - زیدی مذهب - روایت شده كه گفت: در پادگان خلیفه بودم كه از یك مرد زندانی كه او را از سرزمین شام، باغل و زنجیر آورده بودند و گمان می كردند، مدعی پیامبری



[ صفحه 117]



است با خبر شدم.

راوی گفت: پس به دربانها نزدیك شدم و چیزی به آنها دادم و اجازه دادند كه پیش مرد زندانی بروم، رفتم و احوال او و داستانش را سؤال كردم، او گفت: در شام بودم و پای ستونی كه می گویند سر امام حسین علیه السلام در زیر آن قرار دارد، خدا را عبادت می كردم، یك شب در حالی كه به نماز ایستاده بودم، نگاهم به اطراف افتاد و ناگهان دیدم، كسی در كنار من است، او به من گفت: آی آقا! دوست داری قبر امام حسین علیه السلام را زیارت كنی! عرض كردم! به خدا سوگند! آری، فرمود: چشمانت را ببند، دیدگان خود را بسته، پس فرمود: باز كن، چشمها را گشودم، ناگهان دیدم در حائر حسینی هستم و حضرت را زیارت كردم.

سپس فرمود: آیا دوست داری، پدرش را هم زیارت كنی؟

عرض كردم: آری، پس همان كار نخست را كرد، تا اینكه مرا به مسجد كوفه در آورد و از من پرسید: آیا این مسجد را می شناسی؟ عرض كردم: آری، این مسجد كوفه است، پس خودش و من، نماز گزاردیم.

بار دیگر فرمود: آیا دوست داری، رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم را زیارت كنی؟

عرض كردم: به خدا سوگند! آری، بار دیگر كار نخست خود را انجام داد و بی درنگ خود را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم، مشاهده نمودم، او نماز گزارد و من نیز بجای آوردم و او بر پیامبر خدا درود فرستاد و در همین حال، با هم به مكه در آمدیم و همواره با او بودم تا هر دو، مناسك حج خود را بجای آوردیم، آنگاه مرا به جای خودم در شام، باز گرداند و رفت. سال بعد نیز در موسم حج، نزدم آمد و برنامه ی سال پیش را با من اجرا كرد و مرا به شام برگردانید، اینجا بود كه او را قسم دادم و عرض كردم! تو را به حق آن كسی كه بر این كار توانایتان ساخته است، خود را به من معرفی بفرمائید.

راوی گفت: مدتی دراز سر مبارك خود را به زیر افكند، سپس در من نگریست و فرمود: من، محمد بن علی بن موسی (امام جواد علیه السلام)، هستم و رفت.

وقتی ماجرا را برای همسر و فرزندانم تعریف كردم، دهن به دهن گشت و هنوز از محله ما بیرون نرفته بود كه گفتند: فلانی، ادعای پیامبری می كند، رفته، رفته خبر به حاكم رسید و بدون اینكه آگاه شوم، به اینجایم آوردند، چنانكه ملاحظه می كنید.



[ صفحه 118]



با خود گفتم كه ماجرای او را به محمد بن عبدالملك زیات می رسانم و بلافاصله چنانكه شنیده بودم، نگاشته و برای محمد بن عبدالملك فرستادم، اما او در ذیل ماجرا، چنین نوشت: به همان كسی تو را با طی الارض به آنجاها برده است - اگر راست می گویی! -، بگو تا تو را از زندان برهاند.

علی بن خالد گفت: جواب حاكم، اندوهگینم ساخت و صبر و تحمل را چاره ی كار او ساختم و پولی به او پرداختم، اما آن را نپذیرفت، این دیدار در روز پنجشنبه بود، چون روز جمعه، آهنگ دیدار او كردم، زندان بان را در وسط راهرو دیدم كه گفت: دوست تو كه دیروز به دلجویی اش آمده بودی، بند و زنجیر را وسط زندان گذاشته و رفته است و من نمی دانم، زمین او را بلعیده یا به آسمان بالا رفته است.

از زندان، رهسپار مسجد شدم و بعد از آن، مدت زیادی در پادگان حضور داشتم، اما احدی را تا به امروز، ندیده ام كه بگوید او را مشاهده كرده است. [1] .


[1] دلائل الامامة: 405، ح 366.